فیروزکوه

فیروزکوه

اشعار احمدیزدانی
فیروزکوه

فیروزکوه

اشعار احمدیزدانی

خویشتن خویش


بر خندۀ روزگار خود خندیدم


هرساز که زد به سازِ او رقصیدم


او خسته ولی من ننشستم از پای


از خستگیش به قدرتم بالیدم


دارم زِ مرام بی مرامان فریاد


صدبار زِ مکرِ زشتشان لغزیدم


جاری شده اشک من ز خوناب دلم


با چاه سخن گفته به خود پیچیدم


یک مزرعه بود لاله در دامن کوه


یک شاخۀ عاشقی از آنجا چیدم


تقدیم رخ رفیق شد ،پر پر کرد


با قلب شکسته از همه رنجیدم


رفتم به سراغِ خانقاه دل خود


در خویشتن خویش خدا را دیدم.

احمدیزدانی

قاصدک


رفت خالی به سفر قاصدک از حیرانی


داده ام دست به سیگارو شب و ویرانی


اشک بارید همه خاطره ها شسته و غم


لشکرانگیخت و ترساند همه را میدانی


شیخ و شاهد به هم آویخته وَ ساخته اند


دژِ مستحکــــم عـــاشــــق کشــی ایرانی


رنگ ها خاطــــره انگیزو تصاویر بدیع


ذهـــن بیمـــار به دریوزه رود مهمــانی

احمدیزدانی

شَبری شَبَر

خفته در دامان البرزِ کهــــن ،فیـــروزکـــوه

مردمانش ساده دل ،سخت و مقاوم مثل کوه


هســت شهـــر صخــره ها وقلّه های بینظیر

شهـــرِ آهو ،چشمه ســـاران و بزرگانِ دلیر


از بزرگان غیـــورو نامـــور بالنــــده اســت

شهرو ده از عطرگیسوی شهیدآکنـده اســت


عارفان وپارسایانش درخشان چـون نگیــن

غرقِ نورِ معرفت همــراه با عشــق ویقیــن


هســت اســـرارِ فــراوان در محــلّلات و گذر

رازها دارد درون سینـــه از(شَبــری شَبَــر)


چندسالی رو به نوســـازی و وسعت میرود

قلـــب مـــردم از برای نام ایـــران می تپـــد

احمدیزدانی