فیروزکوه

اشعار احمدیزدانی

فیروزکوه

اشعار احمدیزدانی

وحدت در لزور

بنام خداوند بخشنده و مهربان


از عجایب و غرایب گفته ام

از همه ؛ حاضر وَ غایب گفته ام

حرف بسیاری درون سینه است

سینه ام عاشق و دور از کینه است

عمر من کوتاه و وقت من کم است

شعر گفتن مثل برف و نم نم است

چونکه با آرامشی همراه شد

ارتفاعش قدّ یک درگاه شد

حال اکنون بشنو از کار خدا

در جماعت هست آثار خدا

داشتم من روزگاری جرثقیل

زشت بود امّا برای من شکیل

داستانها دارم از او در دلم

برکتش می کرد روشن منزلم

شاخها در سر درآمد  ، در لزور

گوش کن از مردم کوشا ، صبور

تا ببینی تو یداللّه را به جمع

خاطرت باشد از اللّه جمعِ جمع

داستانم داستان یاری است

وحدت مردم سلاحی کاری است

معتمد مردانِ با اصل و نسب

آمدند در دفتر کارم به شب

گفتگو کردیم آنشب ما زیاد

از حسین ابن علی (ع)، دارم به یاد

عشق و مستی درهم و پیچیده اند

عاشقان پیچیدگی را دیده اند

چون که عاشق بوده ام من بر حسین(ع)

غرق بودم با وجودم در حسین (ع)

تا که گفتند از حسین(ع)و کارِ او

کردم استقبال از آن ؛ بی گفتگو

تکیه با نام حسین آغشته است

ذهن با پرواز آنجا رفته است

من قبول خدمتش کردم به جان

گوش بسپارید بر من ، دوستان

نوکری از نوکران او منم

عاشقی از عاشقان او منم

گفتگو کردند از دیگ بخار

بین ما شد شرط با عهدو قرار

آن زمانها مثل الآنها نبود

روستاها چون گلستانها نبود

راهها باریک و تنگاتنگ بود

سینه ها  از رفت و آمد تنگ بود

مردم آنجا ساختند یک تکیه

هست حالا ،برقرارو عالیه

چون که سردو سخت بود آن روزگار

راهِ حل بود نصبِ یک دیگ بخار

شرکتی بودو تعهّد کرد کار

تا کند گرم تکیه را او با بخار

جایِ دیگ آنجا درون چاله بود

پشتِ تکیه راه که نه ،بیراهه بود

چون که کارِ حضرتِ ارباب بود

سینه ام روشن بمثل آب بود

کرده ام آماده آنشب جرثقیل

تشنه بودم ،کار بودم رودِ نیل

جرثقیل آماده با کارو رفیق

وقتِ کارِ ما چنان ساعت دقیق

چونکه پای من به آن خطّه رسید

مشکلات هریک چو یک نکته رسید

کوچه ی پشتی تمامش برف بود

رفت و آمد مطلقاً ممکن نبود

آهِ من از دل برآمد بر لبم

نا امیدی کرد روزم را شبم

یک بزرگ و محترم فرمانده بود

مردِ کاری ، واقعاً دل زنده بود

داد دستور پذیرائیِ من

گفت غم را دور کن از روح و تن

مانده از آن روز در من خاطره

سفره ها آمد پر از نان و کره

از عسل ؛سرشیرو انواع خوراک

خوشمزه بودو چو گلها عطرناک

من گرسنه بودم و تن خسته بود

تا که خوردم از تنم غم رفته بود؛

چونکه خوردم من خوراک خویش را

کرده تعظیمی به قبله ، کیش را

آمدندو کرده اند ما را صدا

که بفرما ، تخلیه کن بار را

جاده آماده ؛ تو گوئی برف نبود

کارِ آنها معجزه بود ، حرف نبود

من شدم چون پهلوان از آن تلاش

خوب میشد بوده  میدیدید ، کاش

از موتور من دادها آورده ام

رسمِ مردی را بجا آورده ام

رفتم از آن کوچه ی باریک من

شاد بودم من نه که تاریک من

تا که رفتم من نِهَم آن وزنه را

از بلندی تویِ گودی در هوا

جرثقیل از ته چو سنگین میشده

دست بلندو روح غمگین میشده

سر سبک میشد و ته سنگین ، خدا

دست میکرد کامیون ، سر در هوا

خواستم تا چاره ی کاری کنند

ریختند ملّت مرا یاری کنند

آنقَدَر بر رویِ گلگیرو سِپَر

برده اند گونیِ سنگین و نفر

جرثقیل شد مثلِ کوهی پا به جا

بار شد خالی و من از غم رها

چون به پایان برده با تدببر کار

لذّتی بردم که مانده یادگار

حال ای یاران که اکنون راحتید

شعرِ من را خوانده غرقِ صحبتید

دستِ یزدانیست دستِ اتّحاد

هرکه آنرا داشت باشد ،شادِ شاد

گوش کردی یاد کن از رفتگان

از همه ، کوچک ، بزرگ ، آزادگان

از شهیدان و عزیزانِ وطن

مومنین و مومنات ،از مردو زن

چشمِ آنها هست و دستانِ دعات

بر محمّد وَ آلِ او صلوات.

احمد یزدانی