فیروزکوه

اشعار احمدیزدانی

فیروزکوه

اشعار احمدیزدانی

برای دل عزیزی که در خیابانهای شهرم با او آشنا شدم

با تصادف کمرو پا وَ سرو دست شکست


پدرش مُردو غمش دست و دلِ او را بست


پدرش بودو عمو  با پسرش هم بودند


همه مردند ، فقط اوست که از حادثه رست


درس خواندو شده مدرک فقط از آن سودش


رفت تا نقطه ی مطلوب و سپس بیکار است


گفت ،ایکاش که میمردم و با مُردنِ خود


میشدم راحت از این زندگیِ سخت که هست


گفت با زمزمه ساقی به اسیرانِ غمش


نگُشائید شما قفلِ دلِ بنده ی مست؟؟؟