فیروزکوه

اشعار احمدیزدانی

فیروزکوه

اشعار احمدیزدانی

خویشتن خویش


بر خندۀ روزگار خود خندیدم


هرساز که زد به سازِ او رقصیدم


او خسته ولی من ننشستم از پای


از خستگیش به قدرتم بالیدم


دارم زِ مرام بی مرامان فریاد


صدبار زِ مکرِ زشتشان لغزیدم


جاری شده اشک من ز خوناب دلم


با چاه سخن گفته به خود پیچیدم


یک مزرعه بود لاله در دامن کوه


یک شاخۀ عاشقی از آنجا چیدم


تقدیم رخ رفیق شد ،پر پر کرد


با قلب شکسته از همه رنجیدم


رفتم به سراغِ خانقاه دل خود


در خویشتن خویش خدا را دیدم.

احمدیزدانی