فیروزکوه

اشعار احمدیزدانی

فیروزکوه

اشعار احمدیزدانی

عقل و عشق

مثل ابر آرام مثل خواب نرم

ازخیال خام خالی ،گرمِ گرم

عقل دوراندیش وطبع عاشقم

کرده باهم جنگ و من در آتشم

یکطرف عقلست و دوراندیش هست

اهل منطق ، اهل کم یا بیش هست

آنطرف عشقست واحساس وخیال

میکند با بال خود حل هر محال

آن یکی با منطق اهل زور هست

این یکی از منطق امّا دور هست

بود از آغاز خلقت برقرار

داستان عقل وعشق وگیرودار

گرچه در ظاهر سخن از عقل هست

درپس پرده به عشقی اندراست

در تمام سالها و لحظه ها

عشق پیروز تمام صحنه ها

عشق شورست و نشاط زندگی

عشق هست انگیزه و سرزندگی

عقل را با عشق هرگز کار نیست

عاشقان را عقل اصل ویار نیست

عاشقان باقلب عاشق میشوند

ازهمین رو چون شقایق می شوند

چشم را بر عقل می بندند و با

چشم جان،مافوق منطق می شوند

bonyad بنیاد

بُرداز دلِ من اودِل،از کردۀ خود شد شاد

 

زنــدانیِ قلـــبِ او ،شُـــد از دلِ مـــن آزاد

 

راضی نشدم تا او ، غمگین شَودو رنجور

 

بر یوسف کنعانی ، کرده اسـت زمان بیداد

 

ازیاد مـــرا برد او ،بیــــگانـه شـــدم بـا او

 

رفتم به سفر از خود ،شد خاطره ها بر باد

 

ایّام گــذشت و گُــل ،پژمـرده شد از طوفان

 

بنشست سرجایـش ،آمـــد زِ مــن او را یاد

 

برخاستم و رفتم ، دور از همـه کس هستم

 

در سینه از او دارم ،ظلم و ستــم و فـریاد

 

اصلاً نتوانســت او ، این را بپــــذیرد که ،

 

انســــانم و تنهـــا از مهـــر است دلم آباد

 

هـرچند درونِ خود ،من عــاشقِ او هستم

 

نفــــرین کُنمـــش زیرا، او کَند زِ من بنیاد 

احمدیزدانی