فیروزکوه

اشعار احمدیزدانی

فیروزکوه

اشعار احمدیزدانی

مرگ برادر

منو چشمان غمگین ، خیره بر در

بیاید از سفر جانِ برادر

نیامد او ، نگاهی هم نینداخت

امیدم نا امید و دیدگان تَر 


غم مرگ برادر دارم اکنون

جهانی غم برابر دارم اکنون

نه طاقت مانده است و نه برادر

به سینه قلب پرپر دارم اکنون 


شب درماندگی امشب ، شب و من

در آتش شعله ور امشب ، تب و من

خداوندا سحر را کن نمایان ،

شود روشن دلم ، نیمه شب و من 


بده صبری که با آن غم بسوزم

دهان ناامیدی را بدوزم

بده طاقت ، خدایا استقامت

که ظلمت را به نورش برفروزم 


خداوندا تمام حکمت از توست

غم طوفان و درد نقمت از توست

تو هستی تکیه گاه من خدایا

برایم عشق و شادی، عزّت از توست


غم مرگ برادر سخت و سوزان

تحمّل کردم و دیدم فراوان

نمیدانم چرا من مانده آخر ؟

نهم فرمان یزدان را به چشمان


فلک درهم فروریزی ، بمیری

عزا بهر عزیزانت بگیری

الهی روز خوش هرگز نبینی

گرفتی جان و جایش داده زاری


جهان کودکی بود و عزیزان

کنار هم و دلخوش چون بهاران

جوانی بود و تابستان گرمش

به پلکی شد بهارانم زمستان


برادرها سفر کرده پس از هم

برای من مهیّا کرده ماتم

نمیخواهم در این دنیا بمانم

خدایا امر تو بر دیدگانم 


برادر مُرد و داغش در دل من

غم اکنون حاکمم  آب و گِل من

به هر سو می‌روم او بوده آنجا

جلوتر از منست در منزل من


جلو بود او حوادث در قفایش

زمانه با تبر زد ساق پایش

برایش فکر آزادی بلا شد

فدا کرد هستی خود را برایش


عزیز من تو بودی حرف آخر

عزیز من تو بودی فصل دیگر

نهادی جان سر پیمان و رفتی

خداحافظ تو را ای فکر برتر