فیروزکوه

اشعار احمدیزدانی

فیروزکوه

اشعار احمدیزدانی

شب قدر



دستِ دل، خالی و رویم سیه و پا بسته


سالها بی هدف و پرسه زنان،وابسته


مهرتو، آمده در خون من، از اوّل راه


من نفهمیده ،شدم غافل ازآن ،غرق گناه


پنجه در پنجه ی شیران و ددان افکندم


پیروِ نفس شدم ،چاله ی غفلت کندم


سالها پشت هم آمد، به بهارو پائیز


غنچه ها دیدم و گل دیدم و عطری لبریز


چشم را بستم و در بحر گناه غوطه زدم


آتش سرکشی و نفس به هر بوته زدم


هر زمان سخت شد اوضاع  به تو رو آوردم


بهرِ مقصود سرِ خویش فرو آوردم


چون رسیدم به هدف باز دوباره از نو


میزدم باز همان ساز دوباره  از نو


بارها چهره ی حق راتو نشانم دادی


مهر تابانده و نورت به جهانم دادی


سرکشی از من و بخشش زتو تکراری شد


من بدهکار ولی کار طلبکاری شد


همه را دیدی و نادیده گرفتی از من


پای را بازنمودی و شدی راحت تن


کم کمک  عمر گذشت و شده ام شصت ساله


راه طی شد به بطالت و به لبها ناله


از شما عفو طلب دارم و بخشش با هم


می شوم من زِ تو و بخششت از نو آدم


شب قدر1435


احمدیزدانی




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.