مردمِ ایران بزرگندو عمیـــق و ریشـــه دار
مثلِ جنگل پُردرخت و هر درختش سایه دار
هم تبر هم داس در دوران فــراوان دیده اند
کرده اند از بهرشان تدبیرهــــایِ مـــایه دار
احمدیزدانی
بُرداز دلِ من اودِل،از کردۀ خود شد شاد
زنــدانیِ قلـــبِ او ،شُـــد از دلِ مـــن آزاد
راضی نشدم تا او ، غمگین شَودو رنجور
بر یوسف کنعانی ، کرده اسـت زمان بیداد
ازیاد مـــرا برد او ،بیــــگانـه شـــدم بـا او
رفتم به سفر از خود ،شد خاطره ها بر باد
ایّام گــذشت و گُــل ،پژمـرده شد از طوفان
بنشست سرجایـش ،آمـــد زِ مــن او را یاد
برخاستم و رفتم ، دور از همـه کس هستم
در سینه از او دارم ،ظلم و ستــم و فـریاد
اصلاً نتوانســت او ، این را بپــــذیرد که ،
انســــانم و تنهـــا از مهـــر است دلم آباد
هـرچند درونِ خود ،من عــاشقِ او هستم
نفــــرین کُنمـــش زیرا، او کَند زِ من بنیاد
احمدیزدانی
طنز(دفترکوتوال خندان)
خوب وقتی به جای بد باشد
ریسمان را به مو مدد باشد
تو تصوّر نکن که این شوخیست
عقده ها ریشه ی حسد باشد
عمرِ گُل چاریاکه پنج روزاست
عمر گِل بیشتر زِ حد باشد
پایه ی کارها حساب و کتاب
ظرفیت معبرِ عدد باشد.
حیف از آن گل که تو چیدی و پس از آن افسُرد
تا به دست تو رسید از نفس سردت مرد
در چمن بیکس و تنها و خرامان بود او
لحظۀ تکیه به تو باد صبا او را برد
او برای تو صفا بودو مزاحم ،هرگز
آب را از تو نخورد ،از لبِ جویش می خورد
همه دیدند که خوش بودی و با او تنها
آبروی تو نبردو غم آنرا خود خورد
بِشِکَستی دلِ او ،ساقۀ مهرش با داس
مرگ برفتنۀ داسِ تو ،که بر جانش خورد
تو پیِ لذّت و خودخواهی و او در پیِ تو
بی وفائی دلِ گلهایِ زیادی آزرد.
آنقــدر زیرک و زبل هستیـــم
که به هر حقّه و کلک باشـــد
ندهیـــم جا درونِ این بیشـــه
به بزرگانِ فــــرصت اندیشــه
کوچکی راه و رسمِ خود دارد
هــربزرگی نیــابد این پیشـــه
گرچه باشد بسی هنـــرپیشــه
کارِ دنیــا ببیــن و رسـمِ طمع
که به این کوچکی ماهــم نیز
چشم دارندو در ســر اندیشه
به زبان کوچکی کنندو به دل
هست سودایِ سود، اندیشـه.
احمدیزدانی
پیمــــانه هــــــا گـــــرفتم ، مستی نیامــد آخــر
تا حــــل کنــــم تنــــاقض با مستی و صـــداقت
پروانه سوخت از شمع ،گل پرپر از خزان شد
شـــــرمِ حضــــورِ بلبـــل عمــرم نمود حسرت
دنیایِ نوظهــــــوریست، آبستن اســـت عالـــم
می زاید هردقیقــــه او صــــد شکـــم رذالـــت
همچون پلنگ وحشی مــــن در تلـــه گرفتـــار
نفســــم نمی شــــود رام ،او می زند خســارت
از یاد برده عهـدو مغـــرورِ خــویش هستــــم
هــــرکــــس شکسـت پیمان، باشد سزا حقارت
من با رمه روانم ،مــــرتع و دشــت و صخره
چـــوپان به خواب رفته ،سگ میکنــد نظارت
گـــــرچـــه وفـــا به ذاتـــش دارد، ولی یقینــــاً
دارد وفا به شیــــطان ، زیرا از اوست ،قدرت
با چهـــــره ای دوگانه در خـــانه میـــروم من
بیرون یقینِ مطلق ،در خانه شـکّ و شُبــــهت
در حرف مومن هستـــم وقتِ عمــــل منــــافق
از این دوگانگی ها، مملـــــو ،پر از مهـــــارت
هر روز غرقِ شکّم ،هـــرشـــب پر از یقینـــم
یک لحظه وامنه دوست ،جان میرود به غارت
دورانِ برده داریست ،انسان حقیرو پست است
برگشـت عهــــدِ آدم ، نو می شـــود عمــــارت
پست و مدرن و افیون ،میدان به دستِ اینهاست
شاید وسیله باشد ،چون گنج و مارو رخصت
در حــالِ روزه هستـــم ،بستـــه دهان و دستم
تنها امیـــدِ من اوست ،دارم نظـــر به هجــرت
بزمی به پا من آن شب، دیدم به گوشۀ چشــم
رِخســـارِ رویِ مـــــولا ،داد او مــــرا بشـارت
مولایِ من کنون عمر ، آمد به انتها ، دوسـت
دریاب بارِ دیگر، گـــرهست لطف و فـــرصت
فکــــر کــــردند که در جمعِ شعورِ من و تو
عرصه تنگ است به میدانگهِ زورِ من و تو
شیشـــه هــــایِ درو دیوار شکستنـــد آنهـا
تا نتابیــــم و نبیننـــــد حضــــورِ مـــن و تو
بیخبـــر آنکـــه سخن از خِــرَدو تدبیر است
نیست زورِ من و تو ،حاصلِ شورِ من و تو
قلــــم و دفتـــــرِمــا حاضـرو ما غایب ، بِه
می نشینند به حسرت ســـرِ گــورِ من و تو.
احمدیزدانی
حاجی آمـد بویِ حجّــــش بر مشـــامم می رســـد
کُشت اسماعیلِ نفسش ، راهِ شیطان کـــرد ســــد
رفـــت او تا ســـرزمیــنِ وحی و شــب را در منا
بود در حـــــالِ عبــــادت در حـــــریمِ کبـــــــــریا
ابتدا شیطان فــــراری شـــد زِ سنگش بعد از آن
از صفا تا مــــروه زد با هـــروَله قیــــدِ جهــــان
عهده دارِ امرِ خود شد کـــرد تقصیـــرش قبـــول
روز محشـــر می شـــود لطفِ خــدا او را شمول
زاده شـــد از مـــادر از نو بعـــدِ حجّـــش با وقار
خوش به احوالش کسی حاجی شـــود تا چنـد بار
می رسد از حجّ و عازم می شود بر کویِ دوست
بر ســـرِ قبــــرِ امـــامِ هشتمین ، برکـت از اوست
حاجیـــان از حجّشـــان دلخوش وَ مـا از بویشان
هســت امّیـــد اینکه شیطان کُشتـــه با ابرویشان.
http://www.deemeh.blogfa.com
kootevallekhandan.blogspot.com
balengah.blogspot.com
احمدیزدانی
بست ابرِ تیره رَه بر آفتاب
شد به سلطانِ قَدَرقدرت حجاب
گفت،خورشیدی اگر،ظاهر بشو
بست لبخندش به لب نقش و به دل
گریه کرد بر ابرِ از داخل خراب
بسته شد جانت به جانِ من کنون
من نباشم می شوی نقش بر آب
هستی و بالندگیها یت منم
غافلی انگار ، هستی تو بخواب
من نباشم ابرو آبی نیست تا
مدّعی گردد به من ، حاضر جواب
آفتابم ، ذاتِ من بخشیدن است
نیستم مانندِ سایه یک سراب
احمدیزدانی
کوتوال
http://www.deemeh.blogfa.com
#کوتوال