فیروزکوه

فیروزکوه

اشعار احمدیزدانی
فیروزکوه

فیروزکوه

اشعار احمدیزدانی

بوی غربت

 شعری از آثار استاد سهراب مهیار


چه کسی دردِ مرا می فهمد

من که در فصل پریشانی دل 

در پیِ عاطفه سرگردانم

وَ دَمِ دکّه ی بی رونقِ عشق

نرخِ این شعرِ تَرَم را

همچنان می شکنند

بویِ غربت همه جا پیچیده

وَ من از غربتِ خود مینالم

ای شما مردمِ سرچشمه ی نور

که از آنسوی شفق می نگرید

می خواهم ،  قدمی رنجه کنید

وَ جراحاتِ دلِ غم زده را

التیامی بخشید

سفری در پیش است

سفری روحانی

وَ در آن وادی پر بیم و امید

چه کسی دستِ مرا می گیرد

تا به سرفصلِ افقهای سرآغاز بَرَد؟

استاد سهراب مهیار

خویشتن خویش


بر خندۀ روزگار خود خندیدم


هرساز که زد به سازِ او رقصیدم


او خسته ولی من ننشستم از پای


از خستگیش به قدرتم بالیدم


دارم زِ مرام بی مرامان فریاد


صدبار زِ مکرِ زشتشان لغزیدم


جاری شده اشک من ز خوناب دلم


با چاه سخن گفته به خود پیچیدم


یک مزرعه بود لاله در دامن کوه


یک شاخۀ عاشقی از آنجا چیدم


تقدیم رخ رفیق شد ،پر پر کرد


با قلب شکسته از همه رنجیدم


رفتم به سراغِ خانقاه دل خود


در خویشتن خویش خدا را دیدم.

احمدیزدانی